پرده های ذهن
قلبم خالیه خالیه.خالی اما درک نمیکنم چرا انقدر سنگین است.
انگار خالی بودنش به خاطر کنار رفتن پرده های ذهنم است.
پرده هایی که پنهان کرده بودند خیلی چیزها را ولی سنگین بودنش شاید به خاطر
درک ابهاماتیست که پشت پرده های ذهنم خودشان را مخفی کرده بودند
نه... شایدم سنگینیش به خاطر درد هایست که سالها پشت پرده های ذهنم زندانی
بودند و حالا یک شبه سر از خاک بیرون اورده ومرا همراه با خودشان مدفدن می کنند
این جاست که لبخندها مصنوعی می شود اینجاست که قهوه را تلخ مزه میکنم بدون شیر و شکر
اینجاست که دیگر با نگاه کردن به لبخند دیگران لبخند نمی زنم اینجاست که از
شکست دل ها ابایی ندارم.مگر دیگران به فکر تکه های دلم بودندکه به فکر تکه
تکه شدن دلشان باشم؟
نظرات شما عزیزان:

.gif)
پاسخ:بازم گفتی دی ماهی؟مهر ماهی؟